وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

عکس های آذرماه 95

تا نوزده ماهگی پسری بعد از حموم ی خواب راحت وقتی ی کارتن مای بیبی میخری قربونت برم در کمتر از یک دقیقه کل پوشک ها رو خالی کردی و خودت رفتی تو کارتن  در کمتر از 5 دقیقه هم کارتن رو پاره کردی البته با همکاری با دایی حسین 14 آذر هم تولد دایی جون سهیل بود و همه خونه پدر جون و مامانی بودیم و تولد گرفتیم و کلی خوش گذشت و پسری کلی خوشحالی کرد و دست زد و رقصید که فیلمشو واست گرفتم بزرگ شدی ببنی و بدونی چقد جیگر بودی تقریبا صد بار کادوها به دایی دادی و ما دست زدیم مامانی میگفت آخر شب که همه خوابیدن یکدفعه صدای داد دایی اومده وقتی رفتن تو اتاق دایی دیدن پیرهنی که مامانی واسه دایی خریده بود با...
30 آذر 1395

از عشق تا وصال

26 آذر عروسی دوست و همکار عزیزم مهنا جون بود و عروسی دعوت داشتیم اما این عروسی با همه مجلس ها متفاوت بود چون عروس داماد این مجلس بعد از دوازده سال به هم رسیدن واقعا این عشق ستودنی هست که تونستن این مدت با تمام سختی، مشکلات و مخالفت ها پایداری کنن و به وصال برسن به افتخارشون ی مطلب اختصاصی گذاشتم و واقعا از صمیم قلبم خوشحالم و براتون آرزوی خوشبختی دارم لباس مجلسی که مامانی زحمت کشیده بود آوردم و واست پوشیدم ماشاالله مثل همیشه خوشگل و خوشتیب بودی وقتی وارد مجلس شدیم خواب بودی و هرکاری کردم بیدار نشدی ترسیدم یکدفعه صدای آهنگ رو بشنوی بترسی ولی خداروشکر مثل همیشه از ترس و غریبی کردن خبری نیود بیدار شدی و در تعجب بودی که کجاییم که دایی ر...
26 آذر 1395

خریدهای زمستانی

مامانی عزیز و مهربون زحمت کشیده و این لباسای قشنگ رو واسه پسری هدیه آورده این لباس هم از تهران واست سفارش داده بود واقعا احسنت به مامانی که دقیق اندازت بود این شال و کلاه هم هدیه دایی جون هست اینم خریدهای من و بابا سعید ...
10 آذر 1395

آخرین سختی ها

سوم آذر ماه مصادف بود با روز چهارشنبه که نوبت واکسن 18 ماهگی پسرم بود  من از یک هفته قبل ی کم استرس داشتم چون همسایمون میگفت این مرحله خیلی سخته اول صبح صبحانه خوردی و قوی و محکم  مثل همیشه رفتی سرغ واکسن بابا سعید ماموریت بود و منم سرکار بودم، پدر جون و مامانی زحمت کشیدن و شما رو بردن درمانگاه مامان میگفت مسئول درمانگاه عوض شده و اصلا از مسئول جدید خوشت نیومده، عین ی مرد واکسن زدی و اومدین خونه، منم که خیلی استرس داشتم زودتر مرخصی گرفتم و آمدم پیشت خدا رو هزار مرتبه شکر اصلا ناراحت نبودی و تب نداشتی به زبان خودت واسم تعریف میکردی میگفتی پا بوف برای اطمینان خونه مامانی موندیم و شب خیلی راحت خوابیدی صبح که بیدار شدیم...
5 آذر 1395
1